هرگز با بیبیسی و صدای امریکا همصدا نمیشوم/شهید آوینی هم میگفت هنوز تحت تأثیر آن آهنگ هستم/ میخواستیم با حقیقت انقلاب اسلامی همراه باشیم
گروه فرهنگی مشرق - شاید مهمترین خبر روز جمعهی خبرگزاریها و رسانههای مجازی و شنبهی روزنامهها این بود: «استاد «محمدرضا لطفی» خالق موسیقیهای ماندگاری انقلاب و دفاع مقدس و یکی از چیرهدستترین نوازندگان تار و سهتار درگذشت.»
«محمدرضا لطفی» با آنکه چهره مشهوری در میان موسیقیدوستان محسوب میشد، اما از حیث ناگفته ماندن سوابق انقلابی و دینیاش، هیچگاه آن طور که باید شناخته نشد. به خصوص انکه بعد از انتقاد صریح او از یار و همکار سابقش «شجریان» به دلیل گفتگو با رسانههای ضدانقلاب مانند بیبیسی فارسی در این سالهای اخیر، بسیاری از رسانههی مدعی روشنفکری او را بایکوت خبری کرده بودند. از همین رو برآن شدیم تا او را به روایت مواضع و صحبتهای خودش معرفی کنیم:
«بنده در سال 1325 هجری شمسی در گرگان متولد شدم و در یک خانوادهی فرهنگی رشد یافتم. پدر و مادرم معلم بودند و این موضوع برای من شانس بزرگی به حساب میآمد، چون از همان زمان معلم مقام بلندی داشت و معلمها نیز به معنای واقعی معلم بودند و به کسی ارفاقی نمیدادند و اهل پارتیبازی و این قبیل مسائل نبودند. مادرم مدیر مدرسه بود و پدرم نیز ناظم و حدود 15 سال در ترکمن صحرا به کار معلمی اشتغال داشتند و واقعاً برای آموزش بچههای ترکمن خیلی زحمت کشیدند.»
پدرش بعدها وارد عرصهی تجارت گندم و پنبه و برنج و ... شد، هر چند فرهنگ را هم رها نکرد. ضمن اینکه در عرصههای سیاسی همچون ملی شدن صنعت نفت نیز فعالیت داشت. او خود در مورد سابقهی علاقهی خانوادگیاش به موسیقی ادامه میدهد: «پدر و هم مادرم هر دو عاشق موسیقی بودند. در همان زمان در ترکمن صحرا معلمهای دیگری بودند و گاهی اوقات، دور هم جمع میشدند و ترانه میخواندند و موسیقی اجرا میکردند، که این کار جنبه تفریح و سرگرمی داشت...»
پدرش صدای فوقالعادهای داشت و در اپرای رستم و سهراب در باغ آغامحمدخانی آن موقع که الان پارک شهر نام دارد، در 18-17 سالگی یک پیاس را اجرا کرد. مادرش نیز شیفتهی موسیقی بود و در عین حال شرعیات و قرآن تدریس میکرد و تا پایان عمرش هم در اغلب مدارس گرگان به تدریس خود ادامه داد. با توجه به علاقهی پررنگ پدر و مادر، ایرج -برادرش- هم به نواختن تار علاقهمند میشود: «برادرم چون زراعتکاری میکرد و عادت داشت به خانه که میآید در اتاقش 20 دقیقه شبها دراز کشیده در رختخواب تار بزند و من بدون اینکه آگاه باشم، بهخاطر علاقهمندی در درگاه مینشستم و از اول ساز تا بیست دقیقه که تار میزد؛ او را نگاه میکردم و وقتی خسته میشد؛ از من میخواست تارش را در کمد بگذارم. پس اجازه داشتم که بنشینم و به صدای سازش گوش کنم. درغیر این صورت بچهای در سن من نباید تا ساعت 10 شب بیدار میبود تا ساز برادرش را گوش کند.» (ایلنا)
بعدها به کیهان فرهنگی در مورد تأثیری که از برادرش گرفت، این چنین میگوید: «من اصلاً با تار برادرم بزرگ شدم و بیشتر تحت تاثیر تازنوازی او بودم تا زندگی فرهنگی پدرم، چون پدرم دیگر به کار تجارت مشغول بود و محیط خانوادگی از آن حالت قبلی خارج شده و کاملاً درگیر مسائل زراعت و تجارت بود.»
در چنین شرایطی علاقهی او به موسیقی شکل گرفت: «یک روز که داشتم در خانه تار تمرین میکردم و کسی غیر از عمهام که آذربایجانی بود؛ در منزل نبود، یکی از دوستان برادر بزرگترم یکباره سرش را از بالای دیوار بالا آورد و گفت: محمدرضا تو تار میزنی؟ من الان میروم و به دبیر میگویم. آن زمان کلاس 10 دبیرستان بودم و از کلاس 8 دبیرستان شروع به تار زدن کرده بودم. من دنبالش دویدم که نروی و بگویی. من تار نمیزنم. اگر میگفتم که تار میزنم دیگر نمیتوانستم یواشکی تار بزنم. او هم رفت و به دبیر ادبیات گفت. معلم ادبیات که از تهران آمده بود به من گفت: در گروهی که برای جشن انتهای سال دبیرستان آماده میکند، تو تار میزنی یا تار میزنی یا ادبیات صفر میگیری! من هم مجبور شدم که تار بزنم. روزی که تار را در ملحفه به دبیرستان میبردم، برادرم مرا دید و صدا کرد. من؛ بچه بداخلاق، اخمو و گوشهگیری بودم و با کسی حرف نمیزدم. به من گفت: تو تار میزنی؟ گفتم: بله گفت: چرا نیامدی سنتور کار کنی که من بلدم تا با تو از روی نت کار کنم؟ با اخم گفتم: من تار دوست دارم و او جواب داد: برو تارت را بزن. دیالوگ ما در همین حد بود.»
در سالهای نوجوانی و جوانی، «محمدرضا» به مدت پنج سال در هنرستان موسیقی، نزد استادانی چون «علی اکبر شهنازی» و «حبیبالله صالحی» شاگردی کرد. پس از پایان هنرستان نیز به دانشکدهی موسیقی راه یافت و به تکمیل آموختههایش پرداخت. در این زمان از استادانی مانند «نورعلی برومند»، «عبدالله دوامی» و «سعید هرمزی» نیز بهره جست. (ویکیپدیا)
در سال 1343جایزهی نخست موسیقیدانان جوان را نیز کسب کرد و در همین مسیر، به زودی با جوانی به نام «محمدرضا شجریان» آشنا شد. «مرحوم لطفی» در یادداشتی که در سال 89 در خبرنامهی داخلی «آوای شیدا» منتشر شد، با اشاره به آشنایی و همکاریاش با «شجریان» در اجرای آثار به یاد ماندنی «شب نورد» و «ایران ای سرای امید» مینویسد: «شجریان هرگز سیاسی نبود و هرگز ما بحث سیاسی با هم نداشتیم. من با شجریان در مرکز حفظ و اشاعه آشنا شده بودم و یک برنامه با هم اجرا کرده بودیم. (اولین جشن هنر شیراز که از طرف مرکز حفظ و اشاعه زیر نظر استاد برومند به فستیوال شیراز رفته بودیم.) اجرای این برنامه ما را به هم نزدیکتر کرد و این گونه دوستی ما شکل گرفت و وقتی من به رادیو رفتم، او نیز در رادیو فعالتر شد. شجریان اهل رفتن به مهمانیهایی بود که خواص کشور تشکیل میدادند و بیشتر درآمد ایشان از این راه تامین میشد.»
در سال 1353به عضویت گروه علمی دانشکده موسیقی درآمد و در همین سال همکاری خود را با رادیو آغاز کرد. به مدت یک سال و نیم به عنوان مدیر گروه موسیقی دانشکده موسیقی هنرهای زیبای تهران به کار مشغول شد و پس از آن از این سمت استعفا کرد. در سال 1354گروه شیدا را راهاندازی کرد و به همراه گروه عارف به سرپرستی «حسین علیزاده» به بازخوانی و اجرای دوبارهی آثار گذشتگان پرداخت. سپس کانون چاووش را با همکاری هنرمندانی مثل «حسین علیزاده»، «پرویز مشکاتیان» و «علی اکبر شکارچی» راهاندازی کرد و در طی یک فعالیت چشمگیر آثاری از این گروه به جای ماند که به گفتهی بسیاری از اساتید از بهترین کارهای موسیقی ایران به شمار میروند. مجموعه آلبومهای چاووش از مهمترین و تاثیرگذارترین عوامل در جهت حرکت رو به جلو در موسیقی سنتی ایرانی به حساب میآید. (روزنامه اعتماد، 17 آذر 86)
«استاد محمدرضا لطفی در کنار هوشنگ ابتهاج»
اما با شعلهور شدن آتش انقلاب، «لطفی» نیز سیاسیتر و فعالتر شد. خانهی او کنار بیمارستان مشهور هزار تختخوابی –امام خمینی فعلی- بود و هر روز او با صحنههای تکاندهندهای از آوردن شهدا و زخمیها روبرو میشد. بنابراین تصمیم گرفت تا صدای انقلاب باشد. «مهدی کلهر» در مورد فعالیتهای انقلابی «استاد لطفی» چنین میگوید: «در همان زمان کار دیگری بود با شعری از استاد ابتهاج راجع به 17شهریور با آهنگ «استاد لطفی» و صدای «شهرام ناظری» با دکلمهی آقای «هوشنگ توکلی». یادم هست در همان زمان رایزن فرهنگی ایتالیا در تهران به دفترم آمد و آن اثر را ضبط کرد و به ایتالیا برد...
هرکجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم میزنم
من در این فریادها دم میزنم
هرکجا مشتی گرده شد مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من...
این آهنگ این قدر موثر بود که در سالگرد 17شهریور سه، چهار بار از تلویزیون پخش شد، در قیطریه دیدم یک موتور سوار و سرنشینش این شعر را با آهنگ میخواند، که برایم خیلی جالب بود این آهنگ در این مدت کوتاه چقدر تأثیرگذار بوده است.»
کمی بعد به قول خودش سرنوشت خودش و گروه «چاوش» رسماً به انقلاب گره خورد: «شش ماه پیش از روز قیام، شجریان درگیر مسائل انقلاب نبود، شاید خیلی هم نمیدانست دارد چه میگذرد. من نیز هرگز عادت نداشتم که کسی را به سویی بکشانم و به همین دلیل راجع به مسائل سیاسی صحبتی نمیکردم. یک روز که به آپارتمان من در امیرآباد میآمد، با من صحبت میکرد و گفت در بین راه که میآمدم یک اعلامیه دست من دادهاند که از همه خواستهاند به جنبش مردم بر علیه شاه بپیوندند. اعلامیه را خواندم که متعلق به جبههی ملی یا شاید نهضت آزادی بود. در چهرهاش عکسالعملی ندیدم، اما راجع به اوضاع کمی با ایشان صحبت کردم. پس از چند هفته احساس کردم که مسائل او را متاثر کرده. چند ماه قبل از این، دیگر کسی نبود که بتواند در مقابل کشتارها و حکومت نظامی بیتفاوت بماند و همین امر باعث شد که من بتوانم از او بخواهم که اثر «شبنورد» را در استودیو بل بخواند. با این خواندن دیگر میشد او را متحد انقلاب واقعی مردم تلقی کرد و کارهای جدیدی با صدای بینظیر او را ارائه کرد. کار «شبنورد» با صدای ایشان، و کار «آزادی» که «ناظری» خوانده بود را به تلویزیون بردم. کسی که در مقابل خیابان تلویزیون با اسلحه ایستاده بود که یکی از خبرنگارانی بود که من او را میشناختم. هنگامی که مرا دید گفت: آقای لطفی در اینجا چه میکنید؟ من گفتم میخواهم دو اثری که ساختهام را به اتاق پخش ببرم. این اولین کار موسیقی ایرانی بود که گروهی ایرانی آن را به ملت هدیه میکرد. تاثیر این اثر و سرود آزادی چنان بود که بیشتر مردم آن را زمزمه میکردند و این گونه سرنوشت من و گروه شیدا و چاووش رسماً به انقلاب گره خورد.»
بعد از وقوع انقلاب اسلامی، «استاد لطفی» همچنان با مردم همراه بود. «مهدی کلهر» که خود در اوایل انقلاب جز مسئولین فرهنگی به شمار میرفت، در مورد آثار انقلابی او این چنین میگوید: «سال 1359 در دولت آقای رجایی به فرهنگ و هنری رفتم و با افرادی مثل استاد لطفی ارتباط داشتم، آن دفتر هنری نمونهسازی هم متعلق به وزارت آموزش و پرورش و در دست آقای سیدجوادی بود، این دفتر با پیشنهاد من با استدلال شکلگیری و هدایت هنر در کشور شکل گرفت، سپس با شهید دکتر بهشتی، شهید باهنر و شهید رجایی در این دفتر جلساتی را تشکیل دادیم و تا زمانی هم که ما بودیم به برنامههای رادیو تلویزیون خط میدادیم و کار ما اصلاً نمونهسازی در هنر بود و چند کار از استاد لطفی هم در همان دفتر تصویب شد و بسیار هم تأثیرگذار بود. یادم هست که یک فیلم 8 میلیمتری از مادر یکی از شهدا که در حال شیون زدن بود را با آقای لطفی میدیدیم، به ایشان گفتم میخواهم به جای صدای شیون این زن نی باشد و این حالت را با نی بیان کنیم. استاد لطفی شب این برنامه را دید و فردا یک نوازنده نی که یادم نیست چه شخصی بود را به آنجا آورد و آن کار را ضبط کردیم که یک اثر فوقالعادهای شد و من هنوز یک کلیپ تصویری زیبا و تأثیرگذار معادل آن را در سینما ندیدهام. افرادی از فرانسه و آمریکا هم با من تماس گرفتند و این کار را میپسندیدند. آقای شهید آوینی هم میگفت هنوز تحت تأثیر آن 27 دقیقه کار هستم.»
اما مهمترین اثر «لطفی» در راستای حمایت از انقلاب اسلامی مردم، تصنیف مشهور «ایران ای سرای امید» با شعری از «هوشنگ ابتهاج» و صدای «محمدرضا شجریان» است. استاد لطفی خود در مورد این اثر به کیهان فرهنگی چنین میگوید:
«در واقع ما تحت تأثیر تظاهرات و شور و حرکت مردم بودیم، چون ما هم که در خانه نمینشستیم؛ بلکه دائم در خیابانها و در تظاهرات حضور داشتیم، مثلاً یک روز صبح سحر در خانهی مرحوم آقای طالقانی حاضر بودیم برای رفتن به در دانشگاه و یا آن رعب و وحشت و نگرانیها و احساساتی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، خب وقتی مجموعهی اینها را کنار هم میگذارید و بعد انقلاب هم پیروز میشود، خود به خود یک شور و حرکت خاصی در شما نمایان میشود و نمیتوانید بیتفاوت باشید، حال این ندا باید یک حقیقت عینی هم داشته باشد تا تأثیرگذار باشد و ما هم که قصد ریا و فریب نداشتیم و میخواستیم با این حقیقت [انقلاب اسلامی] همراه و همگام باشیم و به دنبال این که پست یا سمتی هم به ما بدهند نبودیم، یعنی روی آن عشق و علاقهی درونی و باطنی حرکت میکردیم. شعر این کار را هم باید آقای سایه (ابتهاج) میسرودند، به او گفتم: «سایه» (تخلص هوشنگ ابتهاج) دیر شده، شجریان باید تمرین کند و وقت کافی نداریم، زود باش، سایه گفت: آقا نمیآید. چکار کنم؟ گفتم تو را به خدا یک کاری بکن، چون فردا باید این را اجرا کنیم، یعنی درست یک روز قبل از اجرای کنسرت شعرش آماده نبود. خلاصه سایه مانده بود که این شعر را چگونه بسراید، من هم رفتم و سهتارم را برداشتم و خودم شروع کردم برای سایه خواندن، یعنی نه خواندن با شعر، بلکه ریتم آهنگ را برایش با صدا اجرا کردم، یک دفعه سایه در یک حالتی قرار گرفت که شاید باور نکنید و در عرض 2دقیقه این شعر آمد و آن را گرفتیم. فوراً به شجریان زنگ زدم و گفتم بدو که وقت تمرین نداریم، این بود که به روی صحنه رفتیم و این اثر را اجرا کردیم...